راز آجرهای جادویی معبد اینشوشینک

متن اصلی

روزی روزگاری، در سرزمینی به نام شوش، یک معبد بزرگ و پر رمز و راز وجود داشت؛ معبد اینشوشینک! همه بچه‌ها و حتی بزرگ‌ترها درباره‌ی دیوارهای رنگارنگ و عجیب آن معبد قصه‌های زیادی را شنیده بودند.

اما هیچ‌کس نمی‌دانست که چه رازی پشت این دیوارها و آجرهای لعابدار پنهان شده است…

در دل یکی از شب‌های آرام، آجر کوچولویی به نام «آجی» که روی دیوار معبد جا خوش کرده بود، با نسیم آرام شب گپ می‌زد.
نسیم از او پرسید:«آجی! چرا این‌قدر برق می‌زنی و مثل ستاره‌ها می‌درخشی؟»

آجی لبخند زد و با غرور گفت:«من یک آجر معمولی نیستم! روزی روزگاری، پادشاهی مهربان به نام کوتیرنهونته دستور داد من و دوست‌هایم را درست کنند تا دیوارهای معبد اینشوشینک را زیبا کنیم. پادشاه بعدی، شیلهک اینشوشینک، کار را تمام کرد و همه‌ی دیوار با ما پوشیده شد!»

سوغات ویژه‌ی معبد، نقش‌های عجیب روی آجرها بود؛ جاهایی که داستان خدایان قدیمی، طبیعت، و مردم شهر را تصویر کرده بودند.بعضی از بچه‌ها وقتی از کنار این آجرها رد می‌شدند، فکر می‌کردند صداهایی می‌شنوند؛ صدای ساز، آواز و حتی زمزمه بادِ قدیمی که از دوردست‌ها می‌آمد.

آجی با به یاد آوردن گذشته‌ها گفت:
«ما آجرها در واقع حافظ خاطره‌های مردم شهرمان هستیم. هر کداممان یک تکه از تاریخ را نگه داشته‌ایم و اگر کنار هم باشیم، می‌توانیم قصه هزاران سال را روایت کنیم!»

اما با گذشت زمان و آمدن باد و باران و آدم‌هایی که حواسشان نبود، خیلی از آجرها آسیب دیدند یا گم شدند. برخی افراد مهربان، تلاش کردند تا از این گنجینه‌ها محافظت کنند، اما دست باد و فراموشی همیشه تهدیدی برای داستان‌های آجرها بود.

آجی رو به بچه‌ها کرد و گفت:
«شما هم می‌توانید قهرمان ما باشید! مراقب باشید که دیوارهای معبد آسیب نبیند؛ به آثار باستانی دست نزنید و اگر جایی دیدید کسی به این گنجینه‌ها آسیب می‌رساند، به بزرگ‌ترها بگویید. هر کس داستان ما را به خاطر بسپارد یا برای دوستش تعریف کند، در واقع بخشی از خاطره‌ی هزار ساله ما را دوباره زنده کرده است.»

از آن روز، هر وقت کودکی از کنار باقی‌مانده‌های معبد اینشوشینک یا آجرهای نقش‌دار می‌گذرد و دستی مهربان بر سرشان می‌کشد، آجی با تمام توان لبخند می‌زند.
او مطمئن است هر بچه‌ای که قصه آجرهای جادویی را بداند، نمی‌گذارد هیچ‌وقت آن‌ها فراموش شوند...

دوست کوچک من! اگر یک‌روز در موزه یا یک مکان تاریخی آجرهای نقاشی‌شده و براق دیدی، یادت باشد که دل آن‌ها پر از قصه و خاطره است. مراقب این قصه‌ها باش و اجازه بده همیشه زنده بمانند!

اطلاعات اثر

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *